تاريخ : چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, | 16:56 | نویسنده : صادق نیکفر
دوستت دارم ، بیشتر از خودم ، کمتر از خدایم

چون عاشق توام و محتاج خدایم


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

تو را از بی مثالی دوست دارم / تو را از بس زلالی دوست دارم

 اگرچه شاخه ای از گل ندارم / تو را با دست خالی دوست دارم

 




ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, | 16:51 | نویسنده : صادق نیکفر

 

 

داشتم می رفتم سفر و از همسرم خواستم که مثل همیشه بعد از دعاش به عنوان نگاهبان من پیشونیم رو ببوسه.

 

و بعد سوار قطار شدم.

 

...

 

وقتی قطار به  ته دره سقوط کرد.

 

همه مردند و من هم مردم.

 

از بالا تلاش دکترها رو می دیدم.

 

بعد از 2 ساعت دکترها گفتند بی فایده ست و رفتند.

 

و من یاد بوسه همسرم افتادم. و در همین لحظه از بالا دیدم که نوری از پیشانی من بیرون امد و به قلبم فرو رفت.

 

 2 دقیقه بعد صدای فریاد پرستاری که بالا سرم بود رو شنیدم که دکترها رو صدا می کرد، اما صدای فرشته مرگ که کنار پرستار بود بیشتر بود که با نگاه نافذش رو به من گفت: خوب از دستم در رفتی ها.

 

شانس آوردی که قدرت من از قدرت عشق کمتره.

 



تاريخ : چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, | 16:42 | نویسنده : صادق نیکفر

 آب نریختـــــم که برگردی
آب ریختـــــم تـــا پاک شود
هر چه رد پای توست …..از زنـــدگی ام…!

.
.
.

زیر باران راه می روم

 

آغشته میشوم به بودن...!!!

 

باران هم طعم لبهای تو را می دهد...!!!




ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, | 13:45 | نویسنده : صادق نیکفر
برای دیدن عکس ها به ادامه مطلب مراجعه کنید برای دیدن عکس ها به ادامه مطلب مراجعه کنید برای دیدن عکس ها به ادامه مطلب مراجعه کنید    
 
●●●●● برای ديدن عکس ها به [ادامه مطلب] مراجعه کنید ●●●●●


ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, | 13:34 | نویسنده : صادق نیکفر

 

ادامه عکسا در ادامه مطلب



ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, | 13:28 | نویسنده : صادق نیکفر

ادامه عکسا تو ادامه مطلب



ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, | 11:40 | نویسنده : صادق نیکفر

تتت

باببی

         تقدیم به عشقم فاطمه      

  ای

نها همه آتش عشق به تو اســــــــــت ای جانم

من که بــــلبل گشــــــــــــــــته ام  ، گـــــــــــل یافـتـــــم

             

 

                    چون که گــــــــــل یـافتم ،  آموخــــــتم سخــــــــــــن

            ور نـــه  آن گنجــــــــــشــــکم که بـــــــــاید باشـــــــــــــم

 

                     فکر من همه آنـست که گل شد یـــــــــــارم

 

                                                گل همــــه در فکر خودســــــــــت کـه کیست در یــــادم؟  

 

 

                     خنده ام می گیـرد وقتی که به یادم مـــی آیــــــــد

                                                پاسخ بدهـم به این سوال که،کِی هسـت،در یــــــــــادم؟

 

 

                      یاد یاران نـرود هیــــــــــچگاه از یـــــــــــــــــادم

 

                                                طوفـــــان شــــــــــده اســـــت ایـــــــــن دل ویـــــــرانــــم  

 

 

                      گفتم، از یـاد برود هر آنــــــــکـــــه از دیـــــــــده رود

رفـــــــت از دیــــــــــــده و مانـــد در سیـــــــنه ، ای وایــــم

 

                      مجنون،مـی دانی که چرا باید بروی از یــــــــــادها؟

چون که آمد عـــــــشق در پیــــــکر بی ســـامانـــــم

 

                       حافظ ، تو کـــــــه خود مــــــــــیدانی که چــــــــرا؟  

                                                من آمــــــــدم و تـــــــــــــــو نـــــیز مانـــــــدی در کــــــــارم



تاريخ : سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, | 11:25 | نویسنده : صادق نیکفر

روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را دارد . جمعيت زيادی جمع شدندوبه قلب او نگریستند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشه‌اي بر آن وارد نشده بود مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف ازقلب خود پرداخت .و همه تصديق كردند كه قلب او به راستي زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده‌اند.

ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست .

مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند قلب او با قدرت تمام مي ‌تپيد اما پر از زخم بود.

قسمت‌هايي از قلب او برداشته شده و تكه‌هايي جايگزين آن شده بود و آنها به راستي جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند براي همين گوشه‌هايي دندانه دندانه درآن ديده مي‌شد.

در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه‌اي آن را پرنكرده بود، مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود مي‌گفتند كه چطور او ادعا مي‌كند كه زيباترين قلب را دارد؟

مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخي مي‌كني؛ قلب خود را با قلب من مقايسه كن ؛ قلب تو فقط مشتي رخم و بريدگي و خراش است .

پير مرد گفت : درست است ، قلب تو سالم به نظر مي‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمي‌كنم. هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده‌ام، من بخشي از قلبم را جدا كرده‌ام و به او بخشيده‌ام.

گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكه‌ي بخشيده شده قرار داده‌ام؛ اما چون اين دو عين هم نبوده‌اند گوشه‌هايي دندانه، دندانه در قلبم وجود دارد كه برايم عزيزند؛ چرا كه ياد‌آور عشق ميان دو انسان هستند.

بعضي وقتها بخشي از قلبم را به كساني بخشيده‌ام اما آنها چيزي از قلبشان را به من نداده‌اند، اينها همين شيارهاي عميق هستند ، گرچه دردآور هستند اما ياد‌آور عشقي هستند كه داشته‌ام، اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه‌اي كه من در انتظارش بوده‌ام پركنند.

پس حالا مي‌بيني كه زيبايي واقعي چيست ؟

مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي كه اشك از گونه‌هايش سرازير مي‌شد به سمت پير مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌اي بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پير مرد تقديم كرد پير مرد آن را گرفت و در گوشه‌اي از قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت .

مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود،اما از هميشه زيباتر بود زيرا كه عشق از قلب پير مرد به قلب او نفوذ كرده بود .



تاريخ : سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, | 11:22 | نویسنده : صادق نیکفر

نایت اسکین

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟
بی وفا، بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا ؟

نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا ؟

عمر ما ار مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا ؟

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا ؟

وه که با این عمر های کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا ؟

آسمان چون جمع مشتاقان ، پریشان می کند
درشگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا ؟

شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
راه عشق است این یکی بی مونس و تنها چرا ؟

بی مونس و تنها چرا ؟
تنها چرا ؟ حالا چرا



تاريخ : سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, | 11:18 | نویسنده : صادق نیکفر

براي همه لحظات جادويي متشكرم ! 

متشكرم 

براي همه وقت هايي كه مرا به خنده واداشتي. 

براي همه وقت هايي كه به حرف هايم گوش دادي. 

براي همه وقت هايي كه به من جرات و شهامت دادي. 

براي همه وقت هايي كه مرا در آغوش گرفتي. 

براي همه وقت هايي كه با من شريك شدي. 

براي همه وقت هايي كه با من به گردش آمدي. 

براي همه وقت هايي كه خواستي در كنارم باشي. 

براي همه وقت هايي كه به من اعتماد كردي. 

براي همه وقت هايي كه مرا تحسين كردي. 

براي همه وقت هايي كه باعث راحتي و آسايش من بودي. 

براي همه وقت هايي كه گفتي "دوستت دارم" 

براي همه وقت هايي كه در فكر من بودي. 

براي همه وقت هايي كه برايم شادي آوردي. 

براي همه وقت هايي كه به تو احتياج داشتم و تو با من بودي. 

براي همه وقت هايي كه دلتنگم بودي. 

براي همه وقت هايي كه به من دلداري دادي. 

براي همه وقت هايي كه در چشمانم نگريستي و صداي قلبم را شنيدي. 

به خاطر همه ي اين ها هيچ وقت فراموش نكن كه : 

لبخند من به تو يعني " عاشقانه دوستت مي دارم " 

آغوش من هميشه براي تو باز است. 

هميشه براي گوش دادن به حرفهايت آمادگي دارم. 

هميشه پشتيبانت هستم. 

من مثل كتابي گشوده برايت خواهم بود. 

فقط كافي است چيزي از من بخواهي , 

بلافاصله از آن تو خواهد شد. 

مي خواهم اوقاتم را در كنار تو باشم. 

من كاملا به تو اطمينان دارم و تو امين من هستي. 

در دنيا تو از هركسي برايم مهم تر هستي. 

هميشه دوستت دارم چه به زبان بياورم چه نياورم. 

همين الان در فكر تو هستم. 

تو هميشه براي من شادي مي آوري به خصوص وقتي كه لبخند بر لب داري. 

من هميشه براي تو اينجا هستم و دلم براي تو تنگ است. 

هر وقت كه احتياج به درد دل داشتي روي من حساب كن. 

من هنوز در چشمانت گم شده هستم. 

تو در تمام ضربان هاي قلبم حضور داري.



تاريخ : سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, | 11:9 | نویسنده : صادق نیکفر
تاريخ : سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, | 10:32 | نویسنده : صادق نیکفر

 

 سلام بهونه قشنگ من برای زندگی

آره بازم منم همون دیونه همیشگی

فدای مهربونیات چه میکنی با سرنوشت؟!

دلم واست تنگ شده بود این نامه رو برات نوشت!

حال من و اگه بخوای رنگ گلای قالیه

جای نگاهت بدجوری تو صحن چشمام خالیه

ابرا همه پیش منن اینجا هوا پر از غمه

از غصه هام هرچی بگم جون خودت بازم کمه

دیشب دلم گرفته بود رفتم کنار آسمون

فریاد زدم یا تو بیا یا منو پیشت برسون

فدای تو یه وقت شبا بی خوابی خسته ات نکنه

غم غریبی عزیزم سرد و شکسته ات نکنه

چادر شب لطیفتو از روت شبا پس نزنی

تنگ بلور آبتو یه وقت ناغافل نشکنی

اگه واست زحمتی نیست بر سر عهدمون بمون

منم تو رو سپردمت دست خدای مهربون

راستی دیروز بارون اومد منو خیالت تر شدیم

رفتیم تا اوج آسمون با ابرا هم سفر شدیم

از وقتی رفتی آسمون پر کبوتره

زخم دلم خوب نشده از وقتی رفتی بدتره

فدای تو نمی دونی بی تو چه دردی کشیدم !

حقیقتو واست بگم به آخر خط رسیدم

رفتی و من تنها شدم با غصه های زندگی

قسمت تو سفر شدو قسمت من آوارگی

به خاطرت مونده یکی همیشه چشم به راهته

یه قلب تنها و کبود هلاک یک نگاهته

من میدونم‌من میدونم همین روزاعشق من ازیادت میره

بعدش خبر میدن بیا که داره عشقت میمیره

عکسای نازنین تو با چند تا گل کنارمه

یه بغض کهنه چند روزه دائم در انتظارمه

تنها دلیل زندگی! با یه غمی دوست دارم

داغ دلم تازه میشه اسمتو وقتی میارم

وقتی تو نیستی چه کنم با این دل بهونه گیر

مگه نگفتم چشاتو از چشم من هیچ وقت نگیر

حرف منو به دل نگیر همش غم غریبیه

تو رفتی من غریب شدم چه دنیای عجیبیه!

میگم شبا ستاره ها تا می تونن دعات کنن

نورشون بدرقه پاکی لحظه هات کنن

تنها دلیل زندگیم!

با یه غمی دوستت دارم... 

 
از سروده هاي مريم حيدرزاده
 

 



تاريخ : سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, | 10:27 | نویسنده : صادق نیکفر

چقــدر باید بگذرد
تا مـن در مـرور خـاطراتم
وقتی از کنار تــو رد میشوم،
تنـــم نلــرزد…
بغضــم نگیــرد…

.

.

.

در جستجوی تو چشمانم از نفس افتاد ، در کجای جغرافیای دلت ایستاده ام که خانه ام ابری است…

.

.

.

دیشب که باران آمد … میخواستم سراغت را بگیرم …
اما خوب میدانستم این بار هم که پیدایت کنم ، باز زیر چتر دیگرانی

ادامه اس ام اس ها در ادامه مطلب



ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, | 3:4 | نویسنده : صادق نیکفر
برای دیدن عکس ها به ادامه مطلب مراجعه کنید برای دیدن عکس ها به ادامه مطلب مراجعه کنید برای دیدن عکس ها به ادامه مطلب مراجعه کنید    
 
●●●●● برای ديدن عکس ها به [ادامه مطلب] مراجعه کنید ●●●●●



ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, | 2:33 | نویسنده : صادق نیکفر

داستان عاشقانه بسیار زیبا و غمگین ( حتما بخوانید )

www.miadgah.org

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

ادامه داستان در ادامه مطلب



ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, | 2:15 | نویسنده : صادق نیکفر

به وبلاگه ما خوش امدید امیدواریم که لحظاتی خوبی رو تو وبلاگ خودتون سپری کنید

صادق فاطمه